یک هفته قبل از حمله دوم بیت المقدس ما را به خط مقدمی بردند که به آن منطقه جبهه دب وردان می گفتند تاریخ حدودا پنجم اردیبهشت1361 بود البته شاید یک روز پس و پیش باشد ولی میدانم در همین روز بود بچه های خط شکن آن منطقه را دو روز قبل از آن گرفته بودند و ما برای پشتیبانی و تحویل گرفتن خط به آنجا رفتیم تا ما که نیروهای تازه نفس بودیم بهتر بتوانیم خط را حفاظت کنیم و همین کار را هم کردیم و آنها که خط را گرفته بودند برای استراحت عقب نشستند و خودشان هم بارها به ما محکم هشدار دادند گفتند که ما نتوانستیم تمام منطقه را کامل بگیریم و ارتفاعات اصلی و قسمت هایی مهم در ارتفاعات دست عراقی ها مانده است و شما همگی در تیررس آنها هستید شدیدا به ما سفارش کردند که چون شما را به راحتی می بییند باید خیلی مواظب باشید.
منطقه کوهستانی نبود و ولی تپه ای بود که بیشتر پستی و بلندی تپه های آن در یک تا دو کیلومتری باعث شده بود فاصله ما تا عراقی ها بیشتر از دو کیلومتر و کمتر از یک کیلومتر نباشد و نیمه شب در تاریکی و زیر خمپاره ها ما را با ماشین و نفربر به خط بردند تاریک بود و خمپاره ها لحظه ای قطع نمی شد فهمیده بودند داریم جابجایی نیرو می کنیم .
در همان روز اول که آنجا بودیم و در سنگرها وسائل خود را مرتب می کردیم برادری بارها فریاد می زد که یک یا دو نفر داوطلب می خواهم تا به بچه هایی که حدود سیصد متر جلوتر از خط مقدم حفره و نقب زده بودند تدارکات برسانیم من هم چون خیلی زیاد پر شور بودم بلافاصله دستم را بالا بردم و گفتم من حاضرم ولی جهانگیر فرمانده من به من اجازه نداد که بروم کمکش کنم می گفت تو اگر بروی صد در صد کشته میشوی و نگذاشت به کمک این برادر بروم.
توضیح اینکه هفت هشت نفر از بچه های شهادت طلب حدود سیصد متر جلوتر از خط مقدم حفره هایی حفر کرده بودند تا زمانی که عراقی ها پاتک می زنند آنها با عراقی ها درگیر شوند تا ما در اینجا و در خط اصلی وقت بیشتری داشته باشیم تا با بی سیم درخواست کمک کنیم.
به شدت کمبود سلاح داشتیم در آن زمان برای پاتک عراقی ها فقط دو تا توپ106 میلیمتری داشتیم که روی جیپ روباز نصب شده بود و مخصوص شکار تانک بود این دوتا توپ چندین خط از آن منطقه بزرگ را باید پوشش می دادند و بعضی وقت ها هم یکی شان خراب بود در حقیقت برای بچه هایی که در خط مقدم جبهه در بسیج و قبل از آزاد سازی خرمشهر در ماههای اول سال1361 خدمت کردند به خوبی میدانند که به شدت کمبود تجهیزات داشتیم تمام خط ما و چندین خط دیگر برای دفاع از پاتک عراقی ها فقط همین دو تا توپ106 میلیمتری بود تا بی سیم می زدیم و آنها می آمدند بیست دقیقه تا نیم ساعت شاید هم کمی بیشتر طول می کشید.
توضیح اینکه: تجهیزات ما به قدری ناکافی بود که به خوبی یادم می آید وقتی که روزهای اول اردیبهشت ماه1361 از کاشمر به پادگانی در اهواز رسیدیم اسلحه کم داشتیم شب بود که یک دفعه فرمانده ای آمد و گفت چه کسانی میتوانند با سرعت یک اسلحه کلاشینکف را جمع کنند من و شهید محمد شوقی بچه کاشمر که هم شهری ام بود و بچه محل هم بودیم با چند نفر دیگر اعلام آمادگی کردیم ما را بردند و چند صندوق آکبند را که مارک سوریه را داشت را به ما تحویل دادند.
ما صندق های چوبی بسیار محکم را با چوب های زیبایش را یا شکستیم یا باز کردیم و شروع کردیم اسلحه های کلاشینکف صفر کیلومتر را سر هم کردن، چقدر جالب بود سر هم کردن اسلحه هایی که در کاغذ های قرمز رنگ و زیبایی که آلوده به روغنی شفاف و گریسی خاص بود انجام میدادیم تا نیمه های شب در روشنی اندکی که داشتیم ادامه دادیم و همه کلاشینکف ها را سر هم کردیم و دستمزد مان هم این شد که همه اسلحه های خودمان را که همان روز تحویل ما داده بودند و کارکرده بودند با اسلحه های نو عوض کردیم.
روز دوم شد که نزدیک های ظهر بود که جهانگیر رفت به خط های دورتر سری بزند و مرا سپرد که حواست را جمع کن اگر پاتک زدند سریع با گروهای دیگر بی سیم بزنید و بچه ها در سنگرهای استراحت در پایین پناه بگیرند و فقط در سنگرهای دیدبانی برای دیدن عراقی ها یک الی دو نفر بیشتر نباشید جهانگیر رفت ولی یک ساعت نگذشته بود که دوباره همان برادر دیروزی آمد، برادری که من حتی بعدش هم قسمت نشد که اسمش را بپرسم، آخه بچه ها بیشتر به نام برادر همدیگر را صدا می زدند و اگر برخورد و دوستی شان زیاد می شد با اسم همدیگر را صدا میکردند و یا مثلا میگفتیم برادر علی یا برادر رمضانی و غیره.....
این برادر به همه گفت که فقط غذا و چند تا گلوله آر پی جی می بریم لازم نیست شهید برگردونیم حتی گفت فقط یک نفر بیاید کافی است یکی بیاد با هم برویم، و من که جهانگیر نبود دیگه موقعیت را مناسب دیدم و دوباره اعلام آمادگی کردم او هم چون میدانست اگر فرمانده ام بیاید مثل دیروز مخالف می کند با سرعت زیاد همان اول یک نوار تیربار به دور شانه هایم پیچید و چند تا گلوله آر پی جی را به پشم بست و چند تا هم به دستم داد و مقداری از غذاهای مردمی البته غذا نبود بیشتر کمک های مردمی بود از شکلات و کتاب و خوردنی های دیگر و در هر کدامشان نامه های زیادی هم قرار داشت به دست دیگرم داد.
کمک های مردمی بود که مسئولین برای بچه های رزمنده فرستاده بودند خود آن برادر هم خیلی خیلی بیشتر از من با این که چهار یا پنج سال از من بزرگتر بود ولی او دو برابر من وسائل از سلاح و غذا و کمپوت و یک صندوق پر از مهمات و گلوله های آر پی جی برداشت حتی کتاب درسی هم از قبل برداشته بود و آماده کرده بود عجیب روحیه ای داشت ماشاالله نه اینکه من کم کاری کنم ولی او خیلی با حرارات تر از من بود اصلا با من قابل قیاس نبود برای همین هر چی میگفت دقیقا انجام می دادم دعا و صلوات و الله اکبر خواندیم و راه افتادیم.
ولی همان طور که گفتم دیروز فرمانده ام جهانگیر افخمی که بچه سبزوار بود و من معاونش بودم و با رفتن من مخالفت کرده بود و راضی نبود من داوطلب بشوم و بروم به من روز قبل گفته بود که اگر بچه ها بروند یک شهید را بیاورند و یا آذوقه و سلاح ببرند حتما یکی شان و یا هر دوتا شان که رفته اند شهید می شوند و جسدشان هم در همانجا می ماند جهانگیر تاکید داشت که خطرش خیلی زیاد است، گفت مخصوصا تو که سری اول است که به جبهه آمدی و تازه واردی، ده متر هم نمی توانی جلو بروی، البته بعد که من رفتم حرف های منطقی اش را خوب خوب باور کردم.
من و خود برادر راه افتادیم به دستور همین برادر عزیز گلوله آر پی جی خیلی برداشته بودیم اصرار داشت که هیچی در آنجا مثل آر پی جی کاری تر نیست و میگفت تنها چیزی که با آن بچه ها می توانند جلو تانک های عراقی ها را بگیرند همین گلوله های آر پی جی است واقعا که این بچه که کرد بود بچه پر دل و جگری بود با این که حتی اسم همدیگر را نمی دانستیم و با کلمه برادر همدیگر را صدا می زدیم با چند تا الله اکبر و صلوات فرستادن راه افتادیم باید نزدیک به سیصد متر را در ناهمواری هایی پیش میرفتیم که زیر دید عراقی هایی قرار داشتیم که مجهز به تک تیراندازها و تیربارچی ها و خمپاره هایشان که در ازتفاع بالای ما در یک یا دو کیلومتری قرار داشتند بودیم و ما را قشنگ میدیدند در حقیقت رفتن ما مسئله ای حیثیتی بود جدای از مسئله جنگ نیروهای عراقی همگی زرهی بودند به لشکری زرهی می گویند که هفت تا هشت سربازش یک تانک دارند یک گردانشان هواپیما دارند و به همین طریق و ما نیروهای ایرانی همگی پیاده بودیم و بی مهابا به طرفشان جلو می رفتیم و همین مسئله آنها را بیشتر سرشکسته تر می کرد.
توضیح اینکه خمپاره های صد و بیست و هشتاد و یک سوت می کشند و به ما هم یاد داده بودند از زمانی که سوت خمپاره را مشنوید تا ترکش وارد بدن شما شود سه ثانیه طول می کشد و در این سه ثانیه باید دراز می کشیدیم و هزاران باز این حرکت دراز کش سه ثانیه ای را در پادگان صفر چهار بیرجند و حتی در جبهه تمرین کرده بودیم ولی خمپاره شصت صدای خیلی ضعیفی دارد و اگر گوشهایت هم تیز باشد فقط در سکوت به خصوص سکوت شب ها شنیده میشود و من و این برادر از خمپاره های شصت شان بیشتر نگران بودیم .
الغرض این برادر به من گفت اگر میخواهی تا به بچه های شهادت طلب برسیم فقط باید دل به دریا بزنیم ما دعا خواندیم ولی دوستم حتی شهادتین را هم خواند و به راه افتادیم در این سیصد متر تا رسیدن به بچه ها به قدری جسد عراقی ها ریخته بودند و در آن هوای گرم وحشتناک جنوب چنان بو گرفته بودند که حال تهوع به انسان دست می داد و بعضی از آنها در آن هوای گرم مثل بشکه باد کرده بودند، چند تا شهید خودمان را هم در میانشان می دیدم یکی شان رو به آسمان افتاده بود و یکی از پاهایش نبود حالت چهراه اش آرام و راضی به نظر می رسید و نشان میداد در لحظه مرگ اصلا ترس و هراسی نداشته است و در صورتش رضایتی عمیق وجود داشت، در حالی که فقط چند متر آن طرفتر صورت جنازه های عراقی ها تبدیل به کرم شده بود مثلا قسمتی از گونه اش تبدیل به کرم شده بودند که وول می خوردند و بدتر از آن هیکل شان بود که مثل بشکه دویست و بیست لیتری باد کرده بودند این صحنه ها من را به شدت تکان می داد و شاید از معجزه های بی شمار جبهه و زیاد که در جبهه ها دیده بودم عجیب ترینش از دید من همین مسئله بود.
در آن زمان هر وقت به شهدای خودمان نگاه میکردم که روی پیشانی یا روی بازوی آن عزیزان که در خون خود خفته بودند پارچه ای قرمز رنگ قرار داشت که نام مبارک امام حسین (ع) و یا زهرا (س) نوشته بود و یا پرچم ایران که روی اسلحه شهدا بود و من وقتی به چهره های این شهدا نگاه می کردم نه آن بوی کراهت زا را حس میکردم و نه ترسی به دلم راه می یافت آخه ما هر بیست قدم یا سی قدم که با سرعت و با حالت دویدن سریع میدویدم و از ترس تک تیراندازنشان به چپ و راست مایل می شدیم چون به شدت در دید آنها بودیم بلافاصله بعد از بیست متر یا کمی بیشتر یا کمتر که گلوله دوربرمان زیاد به زمین میخورد یا خمپاره های بی صدای شصت ناگهان کنارمان منفجر می شد مجبور می شدیم ده دقیقه پشت سنگری که خراب شده تا تپه ای یا مخزنی یا چاله ای پناه بگیریم و یا دراز بکشیم دیگر خبر نمیکرد دقیقا کجا و در کنار چه کسی دراز کشیدم و یا رویش افتادیم یک دفعه میدیدی کنار یک مرده عراقی دراز کشیدی که بوی تعفنش و آن صورت کریه المنظرش در آن هوای گرم گوشت صورتشان به صورت کرم هایی شده بودند و وول میخوردند به شدت چندش آور و ترسناک بود و به قدری بوی زننده ای میداد که انسان حالت تهوع می گرفت.
بعضی وقت ها هم همین قضیه برعکس اتفاق می افتاد مجبور بودم از انفجار خمپاره یا گلوله هایی که در دور و برم صدای سوت شان را کنار گوشم میشنیدم مجبور میشدم ده دقیقه شایدم بیشتر در جایی دراز بکشم و کمین بگیریم تا گلوله ها کمتر شود و فکر کنند ما را زدند یا زخمی شدیم، دراز می کشیدم و ناگهان می دیدم در کنار یکی از بچه های شهید خودمون دراز کشیدم و صورت آن شهید با صورت من یک متر بیشتر فاصله نداشت و این شهید را مجبور بودم چند دقیقه نگاه کنم و تا چند دقیقه که مجبور به نگاه کردن به این شهید و دراز کشیدن در کنارش بودم هیچکدام از آن مسائل مثل اجساد چندش آور عراقی ها را نداشتند جدای از اینکه هم وطن و هم رزممان بودند ولی اولین چیزی که انسان را به تعجب می انداخت بوی خوش آن شهیدان در میان آن همه مرده های عراقی بود چهره آرام و سالم آنها به خصوص صورت تمیز و شسته شده آنان حتی کمی خاک هم روی صورتشان نمی دیدم چهره نورانی آنان در آن هوای گرم آن روزها خیلی عجیب بود طوری در صورتشان آرامش خاصی داشتند مثل اینکه به هر چه میخواسته اند رسیده اند و با خیالی راحت در آرامش بودند همزمان که نگاهشان میکردم بوی خوشی هم به مشامم میخورد، خداوند بزرگ تو خود شاهدی اون آرامش چهرهای آنان در برابر صورت های کرم خورده و وحشت زده عراقی ها که دقیقا مثل بشکه های دویست و بیست لیتری باد کرده بودند نه قابل مقایسه بود که بسیار اعجاب برانگیز بود چه از لحاظ ظاهری از بو و کرم خوردگی ها و چه از لحاظ باطنی مثل همین بوهایی معطر و چهره های آرامش یافته این شهیدان عزیز که جلوتر از زمان خود حرکت کرده بودند.
وقتی جسدهای زیاد عراقی ها و بچه های شهید خودمان را می دیدم که روی زمین افتاده اند باورم شد که جهانگیر حق داشت، چرا که عراقی ها در ارتفاعات بالا بودند و قشنگ به ما تسلط داشتند حدود شصت تا هفتاد تا از عراقی ها در بین راه در این فاصله سیصد متری مرده بودند چند تا شهید خودمان هم میانشان بود حدود هشت تا ده تا شهید در بین شان بود و دو دفعه که بچه ها برای آوردن شهدا رفته بودند هم شهید و هم زخمی شده بودند و همین باعث شده بود که روحیه بچه ها برای آوردن شهدا و اذوقه بردن پایین بیاید.
ای کاش قدرت قلم و بیانم را چنان که باید می بود تا می توانستم فرق جنازه ها را بیان کنم، دیگر این را نمیشود گفت که اگر بارها و بارها گلوله ها و ترکشها از کنارت صورتم رد میشده اند که صدایشان را می شنیدم و خمپاره ها در کناره منفجر می شده اند شانس پشت شانسی بزرگتر بوده است ولی این را که دیگر نمی شود گفت شانس بوده است چطور می شود در یک حمله که چندی پیش انجام شده و جنازه های هر دو طرف در آن هوای گرم جنوب در آفتاب گرم آنجا افتاده باشد حدود شصت تا هفت تا عراقی بویشان حالت استفراق به آدم دست بدهد و چهره هشت تا ده تا از شهدای ایرانی متبسم با رضایت و ایمنی خاطر و با آرامشی که بیشتر شبیه خواب است باشد، در یک سنگر دوتا عراقی مرده را دیدم که روی هم افتاده بودند و چون هر دوتا در آن گرمای بسیار زیاد به طرز وحشتناکی باد کرده بودند ارتفاع این دوتا جنازه عراقی که روی هم افتاده بودند تا ارتفاع سنگر که نزدیک دو متر ارتفاع داشت می رسید و بوی گندشان باعث شد تا قی کردن جلو بروم، برادری که با هم بودیم وقتی دید هم پای او، همه دستوراتش را درست و دقیق انجام می دهم به من گفت موقع برگشتن حاضری یکی از شهدا را با خودمان ببریم این را با کمی خجالت گفت چون موقعی که از بچه ها خواست کمکش کنند گفته بود که لازم نیست شهید بیاریم فقط چند تا ار پی جی ببریم، من هم با کمال میل خواسته او را قبول کردم و اتفاقا جریانی شد که باعث شد عوض یک شهید دوتا از شهدا را برگرداندیم که همین مسئله در روحیه بچه ها تاثیر خیلی خوبی گذاشت و حتی بعدا که جهانگیر فهمید از من تشکر هم کرد.
اگر بچه ها برای آوردن شهید زیاد مایل نبودند البته حق هم داشتند می گفتند بلاخره بعد از چند روز و یا چند هفته شهدا آورده می شوند ولی اینکه ما خودمان را در تیر راس تک تیراندازها که در ارتفاعات هستند قرار بدهیم درست نیست و فرماندهان رده بالا هم گفته بودند اکثر تک تیراندازهای حرفه ای را عراقی ها از مصر آورده اند و بیشترشان تک تیرانداز مصری بودند من خودم با چشمان خودم به شماره سه تا شهید که دوتا شان فرمانده بود را دیدم که پیشانی و گلوی آنها در حالی که با همین گلوله های تک تیراندازها سوراخ شده بود را دیدم که شهید شده بودند و در لحظه اول که نگاهشان میکردی انسان فکر می کرد که همین الان از حمام آمده اند و هم اکنون خوابیده اند چرا که هیچ خونی در صورت پر نورشان نبود و برعکس لباسهایشان که به شدت خاکی بود صورتی و پوستی بسیار تمیز داشتند فقط یک خال کوچک قرمز رنگ روی پیشانی یا گلوی خود داشتند که جای گلوله تک تیراندازها بود.
ولی از نظر من این برادر که با او سلاح و آذوقه میبردیم درست تر میگفت، چرا که این برادر می گفت که اگر یک شهید را برگردانیم یک خانواده را برای همیشه از بلاتکلیفی نجات میدهیم از این لحاظ حرفش منطقی تر بود چرا که عراقی ها برای اینکه اجساد نزدیک به خودشان گندیده نشوند و باعث مریض شدن خودشان نشود شبانه می آمدند و جسدهای ایرانی و عراقی را در همان جایی که افتاده بودند دفن میکردند و من چند روز بعد و در شب حمله که زخمی شده بودم به درستی، حرف این برادر عزیز پی بردم که می گفت یک خانواده را از بلاتکلیفی نجات می دهیم.
چون قبلا این منطقه در دست عراقی ها بود به راحتی گرای ما را داشتند به خصوص که می دیدند دو نفر راه افتاده اند تا برای بچه های جلو آذوقه و سلاح ببرند و آنها هم با آن همه سلاح مجهز نمی توانستند جلوی اراده ایرانی ها را بگیرند اگر موفق می شدیم بد جوری به آنها بر میخورد و ترسویی و حقارت خودشان برای خودشان هم محرز می شد و رسواترشان می کریم، چرا که در نظر آنها که آن موقع هنوز خرمشهر و قسمت هایی مهم از خاک کشورمان در دست آنها بود باید هر طوری بود بچه ها را به هر طریقی بود بزنند اگر من و این برادر که من او را رزمنده ای واقعی می دانستم سالم سلاح ها را به بچه ها می رساندیم و یک شهید هم سالم برمیگرداندیم روحیه خوبی برای بچه های خودی می شد و شجاعت ایرانی ها و ترسویی عراقی ها را بیشتر آشکار می کرد و بچه ها هم روحیه خوبی می گرفتند.
در حال حرکت به جلو بعضی وقت ها فکر می کردم مگسی چیزی از کنار گوشم رد می شود یا لحظه ای یک سیاهی از کنار گوشم و جلو چشمم رد می شد و من این صحنه ها را علنا و بارها در آنجا دیدم، من کم کم فهمیدم اینها گلوله است که وقتی یک لحظه از کنار چشمم با صدای سوتش رد می شود حتی مسیر حرکت گلوله را در لحظه ای کوتاه از کنار و گوشه چشمم با اینکه نگاهم به جلو بود تشخیص میدادم با آن صدایی که مثل اینکه یک مگس با سوتی سریع از کنار سرم می گذشت، تا رسیدن به بچه ها صدها معجزه دیدم در هر چند ثانیه دو الی سه تا گلوله و یا ترکش را در اطراف چشمهایم به راحتی میدیم و صدایش همانطور که گفتم تقریبا مثل مگسی که با سرعت زیاد و خیلی خیلی سریع با صدا رد میشود بود زمانی که سایه های گلوله هایی که از زاویه چشمم زیاد بود و صداها و سوت هایشان هم زیاد و پشت سر هم بود میفهمیدم که تیر بار است ولی اگر یک سیاهی را در گوشه چشمم و یا سوت می شنیدم می فهمیدم که یک تک تیرانداز شلیک کرد .
حتی بعضی وقت ها که دراز کشیده بودم با اینکه هم همین گلوله ها را که از کنار سرم رد می شد نمی دیدم اولش متوجه نمی شدم ولی زمانی که دیدم دراز کشیده ام و به خیال خودم مرا نمی بینند بارها و بارها گلوله ها در یک وجبی سر و صورتم به زمین میخورد و شن ها و سنگ ریزه ها را چنان با شدت به صورتم می کوبید که از سوزش آنها مجبور بودم دستی به صورتم بکشم تازه متوجه می شدم جایی که دراز کشیدم دارند مرا می بینند و برای همین هم مدام به طرف من شلیک می کنند و آن همه گلوله آر پی جی که در پشت و در دست من بود فقط کافی بود یکی از گلوله ها به یکی از آر پی جی ها بخورد و سریع کمینم را عوض می کردم، الان متوجه میشوم که چند دقیقه زیر دید دشمنی باشی که تیربار چی ها و خمپاره زن هایشان و مهمتر از همه تک تیراندازهایشان که مثل آب خوردن و دقیق هدف را میزدند آن هم از فاصله بسیار نزدیک و یک کیلومتری به ما شلیک می کنند و یکی از گلوله ها هم به من و دوستم همین برادر نخورد و آر پی جی هایی که پشتم و در دستمان بود کوچک ترین آسیبی نبینند من که خودم را ابدا نه آن موقع و نه الان لایق نمیبینم ولی میتوانم حدس بزنم که با این کار چه تحقیری بزرگی را به عراقی ها وارد می کردیم چرا که همه آن اتفاقات و امدادها، کمک های غیبی بود که ما را حفظ می کرد نه محاسبات عقلی رایج در ارتش های دنیا.
مهمتر از همه اینها معجزه بزرگ گذشتن از رودخانه کوچکی بود که تا سی متر طولش بود و باید از پل رد می شدیم و جایی برای پنهان شدن هم نبود اگر مایستادی یا می نشستی بلافاصله با گلوله میزدنت بدتر اینجا بود که گرای دقیق پل را داشتند و به لطف خدا خمپاره ها هم همیشه در کنار پل و در میان آب می افتاد و اثر ترکشش کم میشد ولی موجش بعضی وقت ها بچه ها را به داخل رودخانه پرت میکرد این را دوستم گفت و حتی گفت که یک روز از صبح تا شب خمپاره زدند تا به پل بخورد و پل را خراب کنند ولی نتوانستند چون حتی یکی از خمپاره ها هم به خود پل نخورده بود عرض پل هم، از یک متر عرض کمی بیشتر بود.
این طور بگویم تا به بچه های جلو رسیدم هم از تک تیراندازها هم از تیربارها و هم از خمپاره شصت استفاده کردند دوستم گفت هر کاری کردم تو هم بکن برای گذشتن از پل پشت تپه ای با هم و در کنار هم کمین کردیم تا نیم ساعت تکون نخوردیم، این برادر که از بچه هایی بود که خودشان همین خط را فتح کرده بودند همه گدارهای اونجا را به خوبی می شناخت به من گفت اگر یک ساعت تکون نخوریم این طوری فکر میکنند که حتما ما را زده اند و ما مردیم یا زخمی شدیم و یا از ترس جا زدیم و شب که تاریک شد برخواهیم گشت باید یک ساعت صبر کنیم.
ولی بعد از نیم ساعت در آن هوای گرم به من گفت هوا گرم است باید غافلگیرشان کنیم گفت من میدوم و خودم را به آن طرف پل می رسانم بعدش دیگر تا رسیدن به بچه ها زیاد راه نیست سوره الحمدالله و قل و هواالله را خواند و با چند دفعه الله و اکبر مثل باد در یک چشم بر هم زدن شروع به دویدن کرد هنوز به وسط های پل نرسیده بود که خمپاره ای در سمت راستش و در ده متری اش در آبهای رودخانه افتاد و منفجر شد و خمپاره بعدی هم که به روی زمین سی متر آن طرف تر به زمین خورد.
وای که چه روحیه ای گرفتم دوست من خودش را به آن طرف رسانده بود و آن هم سالم و همه آن اذوقه ها و گلوله های آر پی جی اش و صندوقی که پر از غذا و کمپوت بود و همراه داشت سالم بودند و حتی خراشی هم برنداشته بود این را هم بگویم که سوای این دو خمپاره صدها گلوله که از تیربارها صداهایشان می امد به طرفش هم زمان شلیک شد.
قرار بود تا صدایم نکرده من حرکتی نکنم ولی چند دفعه تاکید کرده بود اگر دیدی به دلت اومد که میتوانی رد بشی منتظر علامت من نشو اینجا باید خودت هم ابتکار داشته باشی و به من گفت باید با توکل به خدا حرکت کنی همچنین گفت فقط زمانی که حرکت کردی و شروع به دویدن کردی به انفجارهایی که دوروبرت منفجر میشه محل نذار حتی اگه زخمی هم شدی محل نذار فقط به این فکر کن که باید هر طور شده خودت را از پل عبور بدهی و به من برسی و حتی این را هم به من گفته بود که اگر من زودتر افتادم و نتوانستم با تو بیایم بعد که از پل رد شدی مستقیم بروی ده دقیقه بعد به بچه ها می رسی، ولی هنوز نیم دقیقه نشده بود که دوستم رفته بود نمیدانم شاید هم به خاطر ترس بود حقیقتش نمیدانم ولی در چند لحظه شایدم چند ثانیه با سرعت سوره الحمدالله و قل هوالله را نیمه کاره خواندم و با چند تا الله و اکبر و با سرعت حرکت کردم چنان با سرعت دویدم و خودم را به آن طرف رساندم که این برادر گفت مگر قبلا هم به اینجا آمده بودی گفتم نه و خیلی از این حرکت من خوشش آمد البته در حقیقت من به خاطر ترس از جانم نبود که زود حرکت کردم فکر میکنم ترسم از این بود که کار را خراب نکنم، در حالی که برای او دوتا خمپاره زده بودند ولی من چنان سریع دویدم که انتظارش را نداشتند و فرصت یک خمپاره انداختن هم پیدا نکردند در حقیقت غافلگیر شدند اصلا فکر نمی کردند یکی نیم ساعت منتظر بگذاردشان نفر بعدی به نیم دقیقه هم نرسد دوستم خیلی از این حرکت من خوشش آمد و وقتی هم به بچه های پاک و آسمانی و شهادت طلب در جلو رسیدیم شیرین کاری من را برایشان تعریف کرد و گفت که این تازه وارد دماغ همه شون رو سوزوند.
در آنجا قشنگ عراقی ها را می توانستم ببینم ولی در فاصله خیلی دوری بودند و آتشی هم روشن کرده بودند که دودش معلوم بود بارها همه بچه های آنجا که هفت نفر بودند ما را بوسیدند و اینقدر از ما تشکر میکردند که من خجالت زده می شدم بچه ها چون دیدند خیلی علاقه دارم عراقی ها را ببینم قشنگ یادم دادند وقتی می خواهی نگاه کنی باید سرت را از خاکریز بالا ببری و به یک طرف حرکت بدهی و یک متر آن طرفتر سرت را بیاری پایین، یادم دادند به هیچ عنوان نباید سرم را از خاکریز بالا آورده و ساکن نگه می داشتم تا جایی را ببینم باید با حرکت سر از چپ به راست و یا برعکس جلو را ببینم چون تک تیراندازان شان بلافاصله با سیمینوف بچه ها را می زدند بارها انها را دیدم که غذا یا چای درست می کردند به راحتی دود آتش آنها را می دیدم و اصلا هم از ما نمی ترسیدند چرا که ما در پایین بودیم و اصلا بر آنها تسلطی نداشتیم و تک تیرانداز هم که نداشتیم برای همین راحت رفت و آمد می کردند برعکس ما چرا که ما حتی در خط اول هم در تیر راس آنها بودیم چه برسد در این نقطه که فاصله مان از آنها حداکثر یک کیلومتر بیشتر نبود.
با همه بچه های آنجا که شش یا هفت نفر بودند سلام وخسته نباشید گفتیم و حرف زدم برادر دیگری که با او آمده بودیم از قبل با همه آنها دوست بود و همه آنها از بچه های خط شکن آنجا بودند که همین منطقه را چند روز قبل گرفته بودند ولی نتوانسته بودند ارتفاعات را بگیرند برای همین عده ای از همان بچه ها داوطلبانه جلوتر رفته و نقب زده بودند، در میان آنها پسر بچه پانزده ساله ای بود به نام علی که بچه اهواز بود بدون تعارف و خیلی خودمانی به من گفت بیا کنار من بشین مثل اینکه دوست داشت با کسی حرف بزند و من هم مشتاق تر از او بودم و تمام دو ساعت و کمی بیشتر را که در آنجا بودم فقط با او حرف زدم، پرسید بچه کجا هستم من هم باهاش حرف می زدم در وسط حرفهایمان گفت من از یک چیزی در اینجا خیلی خوشم می آید بیا به تو هم یاد بدهم یک بسته در آورد از کمک های مردمی بود که قبل از ما بچه های دیگر برایشان آورده بودند یکی از آنها را باز کرد یک مشمایی از داخلش درآورد چند تا شکلات با بیسکویت با یک نامه که داخلش بود.
یک شکلات به من داد یکی هم خودش خورد و نامه را خواند بعد به من داد، خدای بزرگ عین نوشته این بود، من زهرا هستم کلاس چهارم دبستان از چهار محال بختیاری، این شکلات و بیسکویت ها را به برادران رزمنده ام در جبهه ها تقدیم می کنم و از رزمندگان تعریف کرده بود و شعری هم برای امام خمینی رحمت الله گفته بود و جملاتی دیگر هم نوشته بود که ما برای شما دعا می کنیم و از این حرف ها که دقیقا یادم نیست وای خدای بزرگ و متعال، تو چقدر این پسر پانزده ساله را که سه سال از من کوچکتر بود را از می معرفت سیراب کرده بودی چنان منقلب شدم که خودم را در پیش او خیلی بی ارزش میدانستم این حرکتش من را زیر و رو کرد و در آن دو ساعت بارها با پرروئی البته ازش اجازه میگرفتم یکی یکی از مشما ها یا کیسه ها را برمیداشتیم و میخواندیم و خوراکی هایش را هم بین همه بچه هایی که آنجا بودند و میل داشتند تقسیم میکردم حتی به من گفت دیدی چقدر جالب بود اگر اینجا بمانی چیزهای بهتری هم بهت یاد میدهم خیلی دوست داشت که من در آنجا بمانم.
این برادر عزیز علی آقا که تازه باهاش دوست شده بودم از خانواده اش به من گفت که پدر و مادرش زیر بمباران عراقی ها در شهر اهواز شهید شده بودند یکی از برادرانش هم در جبهه شهید شده بود دو ساعت را بیشتر با این پسر مظلوم و دوست داشتنی گذراندم و من هم از شهر خودمان و زندگی ام برایش میگفتم که دیپلمم را نیمه کاره رها کردم که تا جنگ تموم نشده به جنگ بیایم که حتی گفت دیپلمت را می گرفتی بعد به جبهه میآمدی من هم گفتم ترسیدم جنگ تموم بشود چون در تلویزیون دیدم که حصر ابادان شکسته شد و عملیات فتح المبین و از این حرف ها، الغرض میخواهم بگویم که در این دوستی دو ساعته چنان با این برادر رفیق فابریک شدم که روی هم رفته تمام حرف ها و سلام و احوالپرسی و خوش و بش هایم با دیگر بچه های آنجا یک ربع بیشتر طول نکشید ولی همون برادری که باهاش به آنجا رفته بود جدای از اینکه شدیدا با همه آنها دوست صمیمی بود فکر کنم یکی از اقوامش آنجا و در میان آن بچه ها بود فرصت نکردم بپرسم ولی حدس زدم برادرش باشد این را موقع آمدن از خداحافظی شان با هم متوجه شدم.
در راه برگشت راحت تر برگشتیم هر چند عراقی ها به شدت لج کرده بودند و میخواستند هر طوری شده ما را بزنند ولی ما راحت برگشتیم و در بین راه فقط به حرف های علی فکر می کردم چنان علی این دوست و برادر دو ساعته ام من را زیر و رو کرده بود که در آن لحظه نمی توانستم بفهمم در دل من چه چیزی گذشته است در این دو ساعت حرفهایی خیلی زیادی دیگری هم زدیم که فرصت گفتن همه اش در این نوشته نمی گنجد نمیتوانستم بفهمم دقیقا چه شده ام حتی زیاد هم کمین نمی کردم این برادر که من را می دید که حتی زیاد کمین هم نمی کنم و زیاد چپ و راست هم نمیشوم گفت ماشاالله چه زود یاد میگیری ولی مستقیم نرو و حماقت را با شجاعت یکی نکن این را هم بگویم که این برادری که باهاش سلاح و آذوقه بردم واقعا بچه شجاعب بود و هم بدون تعارف حرفش را می زد و بسیار فهمیده بود و از اهالی کردستان یا کرمانشاه دقیق نفهمیدم ولی حرف زدن و خداحافظی اش با همون فامیل یا برادرش زبان کردی بود.
در آن لحظه نمیدانست که این برادر علی پسری که سه سال از من کوچکتر بود و فقط پانزده سال سن داشت و تا دوم راهنمایی یعنی شروع جنگ درسش را اجبارا رها کرده بود اصلا کی بود چرا آدرسی چیزی نگرفتم کسی که من را صدا کرد با آن صورت معنوی اش و معصومیت خاص اش در صحبت کردن و خیلی دوست داشتنی و مظلوم، اصلا این برادر چه کسی بود و اینکه گفت اگر اینجا باشی چیزهای بهتری هم بهت یاد می دهم خدایا چی چیزی میتوانست به من یاد بدهد همون کاری که به من یاد داد و نامهای مردم به رزمندگان را خواندم من را زیر و رو کرد خدایا این کی بود هر چی بیشتر زمان میگذشت مثل خوره سوال های بیشتری برایم پیش می آمد.
فعلا بگذریم ما نه یک شهید که دوباره سریع برگشتیم و یک شهید دیگر را برگرداندیم گفتیم چون انتظار ندارند باید همین الان در روشنایی و با پرروئی این کار را بکنیم بلافاصله هم چون انها انتظار همان یک شهید را هم نداشتند که بتوانیم برگردانیم توانستیم یک شهید دیگر را برویم و با برانکادر بیاوریم شهید اول را این برادر با کمک من به پشتش گذاشت و برگردانده بودیم ولی دومین شهید را با برانکادر برگرداندیم اری جمعا دو شهید را برگرداندیم به خط و آنها را بردند که به خانواده شان تحویل بدهند، البته هنوز هم شهدایی بودند که رها شده بودند ولی عراقی ها حتی فکر برگرداندن اجساد خودشان را به پشت خط شان را در مدتی که آنجا بودیم برای هم رزمشان همه بچه ها ندیدند که انجام بدهند یعنی همه میدیدند که انجام نمی دهند که هم رزمانشان را که در میان اجساد افتاده بخواهند ریسک کنند و به عقب جبهه خودشان برگردانند در حقیقت به خاطر ترس بود چون به طرز وحشتناکی و خیلی زیاد از ایرانی ها می ترسیدند چرا که آنها در آن موقعیتی که داشتند خیلی راحت تر می توانستند اجساد عراقی خودشان را به عقب منتقل کنند ولی اصلا برایشون مهم نبود نه عرق ملی نه مذهبی هیچی البته الان می فهمم که به خاطر دیکتاتوری صدام بود که سربازانش به حزب جنایتکار بحث وابسته نبودند چون به هر حال حس ناسیونالیستی در همه جوامع است.